داستانی از چگونگی ایمان به احمد بصری،مشهور به احمدالحسن
او می گوید: یک روز صبح رفتم به مغازهٔ کله پزی سر چهارراه ، صاحب مغازه پرسید چی میخوری؟ گفتم فعلا یک کاسه آبگوشت بده .پرسید آبگوشت ساده یا با مغز؟
گفتم با مغز .
وقتی خوردم حس عجیبی بهم دست داد و دوباره درخواست یک کاسه آبگوشت دیگه اونهم با مغز بیشتر کردم . وقتی که این کاسه هم تمام شد اون حس خاص و عجیب چند برابر شده بود و احساس میکردم نیروی فوق العاده ای دارم که باید به نحوی مصرف بشه . حس میکردم باید تمام اجسام سنگین را برای دیگران جابجا کنم و…تا اینکه به خاطر خوشمزه بودن تکه های مغز داخل آبگوشت نتونستم جلوی خودم را بگیرم و دو تا مغز سفارش دادم و با کمی نون خوردم .
روز بعد هم این قضیه تکرار شد و توی تاکسی با شخصی آشنا شدم که درباره شخصی به نام احمدالحسن و ادعاهایش صحبت میکرد . نفهمیدم چرا ولی همون حس خاص من رو وادار کرد تا براحتی تسلیم حرفهای اون شخص بشم.
چند روز در مورد حرفهای اون شخص فکر کردم ولی کم کم داشتم به تردید می افتادم که یک روز صبح وقتی هوس کله پاچه کردم ، به همون مغازه رفتم و دوباره ناخواسته همون سفارش قبلی خوراک مغز تکرار شد .آرامش فوق العاده ای پیدا کردم و همهٔ تردیدها از دلم رفت و ذهنم آرام شد . بعد از مدتی شدم یکی از اتباع پرو پا قرص احمدالحسن و هر وقت تردید به سراغم می اومد فورا به سراغ کله پزی سر چهارراه میرفتم و با یک پُرس خوراک مغز همه چیز رو براه میشد.
تا اینکه یک روز صبح با یک اتفاق غیرمنتظره همه چیز تغییر کرد.
وقتی به مغازهٔ کله پزی رفتم با کمال تعجب دیدم ادارهٔ بهداشت این مغازه را پلمب کرده و یک پارچهٔ بزرگ روی تابلوی مغازه نصب شده بود و این متن بر روی پارچه به چشم میخورد !!!
این واحد صنفی به دلیل عَرضهٔ کله پاچهٔ الاغ تعطیل و مدیر آن به مراجع قضایی معرفی میشود.
تازه فهمیدم اون حس خاص و عجیب به خاطر خوردن مغز خر بود. امیدوارم هیچکس گذرش به چنین مغازه هایی نیفته