داستانی واقعی: بازگشت
من مامانمو تو ۱۵ سالگی از دست دادم. تا زمانی که بود خیلی رو مسائل دینیم حساس بود و تقریبا نماز و وضو و … همه رو کامل بهم یاد داده بود و اصرار به رعایت داشت
منم بعد رفتنش سعی میکردم انجام بدم
تا اینکه دانشجو شدم و اومدم تهران
خوابگاه و دلتنگی دوری از خونه گاهی منو میکشوند خونه دایی یکی از هم اتاقیام
از طریق زن داییش که مبلغ این فرقه است با این ماجرا اشنا شدم تو خونه اش جلسه های جذب برگزار میکرد و خانم ها رو به بهانه تفسیر قران مورد تبلیغ قرار میداد
چند باری با دعوت دوستم رفتم اونجا و متاسفانه به خاطر ناآگاهی گولشونو خوردم
هنوز خیلی سوال داشتم و تصمیم صددرصد نگرفته بودم اما با اصرار دوستم که شبهه همیشه هست و حالا فعلا شهادتین بگو و …
خونه داییش شهادت به اون ملعون دادم? و وقتی برگشتم خوابگاه غسل توبه کردم و خوابیدم
خواب دیدم انگار هفت یا هشت سالمه و مادرم مثل وقتی که زنده بود چادر وسجاده اش دستش و داره از در میره بیرون. دویدم دنبالش گفتم کجا، گفت میرم مسجد
چادرش گرفتم و گفتم میام گفت نمیبرمت
شروع کردم به گریه کردن گفتم تو رو خدا منو ببر همیشه میبردی
گفت بدنت نجس نمیشه بیای مسجد
یه نگاه خشمگین بهم کرد و چادرش و کشید و رفت
نصفه شب از خواب پریدم و شروع کردم به گریه
هم اتاقیام بیدار شدن و از ترس سرپرست خوابگاه رو خبر کردن
به سرپرست گفتم خواب بد دیدم. گفت امام جماعت خوابگاه برای نماز صبح که اومد بهش بگو
تا اذان صبح نتونستم بخوابم و بعد نماز ماجرای خواب برای حاج آقا تعریف کردم.
گفت یه کاری کردی که تو دینت یا اخلاقت خدشه وارد شده و مادرت ازت ناراحته
زدم زیر گریه و ماجرای شهادت دیشب و غسل و گفتم
حاج آقا گفت من روی این فرقه مسلط نیستم و یه شماره تماس داد گفت زنگ بزن بگو فلانی معرفی کرده و ازش درباره فرقه بپرس
زنگ زدم اون اقا قرار گذاشت دفترش یه موسسه مهدویت بود. ماجرا رو به اونم گفتم
خیلی راهنماییم کرد و خداروشکر مامانم از اون دنیا هم هوامو داره و نذاشت اشتباه کنم