داستانی از چگونگی ایمان به احمد بصری،مشهور به احمدالحسن
او می گوید: یک روز صبح رفتم به مغازهٔ کله پزی سر چهارراه ، صاحب مغازه پرسید چی میخوری؟ گفتم فعلا یک کاسه آبگوشت بده .پرسید آبگوشت ساده یا با مغز؟ گفتم با مغز . وقتی خوردم حس عجیبی بهم دست داد و دوباره درخواست یک کاسه آبگوشت دیگه اونهم با مغز… بیشتر »